مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ آفتاب، کمجان و کوتاه، دیر میآید و زود میرود. زمستان است. ترافیک نیمهسنگین هشتونیم صبح مثل همه روزهای قبل برقرار است. خیابان گلنبی، ریتم روزمرهاش را دارد. صدای بوقهای کوتاه و پراکنده میآید، بخار از دهان رهگذران خارج میشود، فروشندهای از پشت شیشههای بخارگرفته نان سنگک میفروشد و مصطفی درست مثل روزهای قبل، حوالی همان ساعت از خانه بیرون میآید.
مردی سیودو ساله با قدی متوسط، سادهپوش و سربهزیر. سوار خودرو میشود. کار، طبق معمول منتظرش است. در همان چند صد متر نخست، موتورسیکلتی از پهلو به او نزدیک میشود. همهچیز در یک چشمبههمزدن رخ میدهد. راکب موتور دستش را به در خودرو مصطفی میرساند، در خودرو جرقهای خفه میزند، سکوتی کوتاه برقرار میشود و بعد انفجاری کوبنده صبح محله را میشکافد. مردم هراسان و بیهدف میدوند، شیشهها کف خیابان ریختهاست و موجی از شوک و بهت عمیق به راه میافتد.
وقتی مردم به خودرو مصطفی نزدیک میشوند، پیکر غرق در خون او را از میان شعلههای آتش بیرون میکشند و یک نفر دستش را روی نبض مصطفی قرار میدهد. چشمهای نگران دورتادور مصطفی، با او غریبهاند، اما به جسم بیجان روبهرویشان خیره ماندهاند تا شاید خبر زنده ماندنش را بشنوند. بااینحال مصطفی در همان لحظات بغضآلود و دردناک جان میدهد. همراهش، رضا مجروح میشود و ساعاتی بعد در بیمارستان رسالت از دنیا میرود.
قصه مصطفی قبل از این صبح سرد آغاز میشود، در ۱۷شهریور ۱۳۵۸، روستای سنگستان همدان. کودکیاش در حاشیههای ساده و بیزر و زیور میگذرد. خانوادهای زحمتکش و پدری دارد که چرخ زندگی را با رانندگی میچرخاند. از نوجوانی کتاب را با عادت دیرینه سحرخیزی همراه میکند و پشتکارش او را تا تهران میکشاند. سال۱۳۷۷ وارد دانشگاه صنعتی شریف میشود؛ مهندسی شیمی، گرایش پلیمر میخواند. رشتهای که به مذاق ذهن منظم و عملگرای او خوش میآید و خیلی زود در آن پیشرفت میکند.
چهارسال بعد و در سال ۱۳۸۱، کارشناسی را تمام میکند و از همانجا، آرام و پیگیر در مسیر صنعت و پژوهش قدم میگذارد. در اتاقهای روشن آزمایشگاه، پشت میزهای فلزی سفیدرنگ، پروژههایش را پیش میبرد، میخواند و هرازگاهی مقالهای علمی و پژوهشی منتشر میکند. مسیر حرفهایاش را بهسرعت پشت سرمیگذارد و کمکم به قلب یکی از حساسترین مراکز صنعتی کشور میرسد.
مصطفی در تأسیسات غنیسازی نطنز مشغول بهکار میشود و به عنوان مدیر و سپس معاون بازرگانی سایتی که هر پیچومهره و هر سفارش قطعهاش باید حسابشده باشد، استخدام میشود. کار او تدارک، خرید، هماهنگی و چفتوبست عملیاتی است. از آن نقشهایی که اگر درست انجام شوند، دیگران کمتر متوجهشان میشوند. در این میان، زندگی شخصیاش هم سروشکل میگیرد. ازدواج میکند، صاحب یک فرزند میشود و همهچیز روی ریلی میافتد که ظاهری معمولی دارد.
بعد از ظهر همان روز، موج خبر شهر را در مینوردد. خبرگزاریها تصویر خودرو سوخته را منتشر میکنند و خیابان گلنبی بدل به نشانی از او میشود. واکنشها از هر سو میرسد؛ محکومیتها، گمانهزنیها، دستنوشتههای کوتاه تسلیت و نگاههای طولانی و لبهای خاموش. بمب چسبان مغناطیسی رژیم صهیون کار خودش را میکند و جای یک نفر پشت میز ناهارخوری خانه خالی باقی میماند. مصطفی احمدیروشن از شهدای هستهای ایران و دانشجوی نخبه دکترای دانشگاه صنعتی شریف بود. علیرضا پسرش در روز شهادت پدر فقط پنجسال داشت.
وقتی که پیکر مصطفی روی دستها تشییع شد و در آرامگاه امامزاده علیاکبر چیذر به خاک سپرده شد، علیرضا در خانه خالهاش بود تا متوجه رفتن پدر نشود. در تمام روزهایی که از بلندگوهای مسجد نوحه پخش میشد، مردم با گامهای سنگین برای عرض تسلیت میآمدند و هرازگاهی دو یا چند نفر درباره جزئیات حادثه با هم حرف میزدند، علیرضا در خانه خاله بود، اما یکی دو روز پس از شهادت پدر، توی گوش مربی مهدکودک میگوید «میخوام بهت یه راز بگم، فکر کنم بابام شهید شده».
بعد از خاکسپاری مصطفی همهچیز به حالت قبل بازگشت، اما جای خالی او برای علیرضا باقیماند. چهارده سال از آن ماجرا میگذرد و امروز اگر مصطفی زنده بود، علیرضا برایش شمعهای تولد ۴۶ سالگی را روشن میکرد. پروژهها در غیاب مصطفی پیش میروند، چراغ اتاق او در نطنز هنور روشن است و خودرو بمبگذاری شدهاش، در باغ موزه دفاع مقدس تهران قرار دارد.
هرچند پس از وقوع این ترور، همه خود را عقب کشیدند، اما بعدها معلوم شد، ترور دستاندرکاران برنامه هستهای ایران با هدف ایجاد رعب و وحشت و با حمایت مالی، آموزشی و تسلیحاتی اسرائیل و از طریق اعضای سازمان مجاهدین خلق در ایران صورت گرفت. برگمن در کتاب «برخیز و بیدرنگ او را بکش» که تاریخ ترورهای هدفمند اسرائیل را مرور میکند، به دانشمندان هستهای ایران نیز میپردازد.
ترور تنها وقفهای کوتاه و تلخ در مسیر بلند فهمیدن است. تاریخ بارها نشان دادهاست که با خاموششدن یک چراغ، هزاران دست برای روشنکردن چراغهای تازه پیش میآیند. دانش، متکی به یک نفر و یک اتاق و یک آزمایش نیست؛ شبکهای از ذهنهاست که از لابهلای کتابها و آزمایشگاهها و گفتوگوها به هم متصلاند.